این بارچندم بودکه ماهرچه برای آقامیوه می گذاشتیم متوجه می شدیم که ایشون دست به اونهانگذاشتند.اخه خدا این توفیق رونصیب ماکرده بودکه مسؤل حراست هواپیمای سران سه قوه باشیم.ازهمه مهمتررفت واومدهای آقابه شهرهای مختلف هم بامابودکه هواپیماروحراست کنیم.
هربارکه آقامی خواستندجایی برندماازوقتی که متوجه می شدیم،دیگه طاقت نداشتیم تاروزموعودصبرکنیم.خداخدامی کردیم تااون روزفرابرسه.
هردفعه مامیزجلوی آقاروبامیوه های خیلی زیباپرمی کردیم.میوه هایی که هرکسی می دیدلااقل یه ناخنکی می رفت.مثلاخوشه های انگورقرمزیاقوتی،پرتغال درجه یک،سیب هایی که واقعاباآدم حرف می زد.....
اماهرچه مامی رفتیم وازکنارشون ردمی شدیم،می دیدیم دست به میوه هانزده بودند.برامون خیلی جای تعجب بودکه چرا؟
تااینکه یه روزگذرمون خوردبه دفترآقا.جریان روبه رئیس دفترآقاگفتم.اون لبخندی زدوگفت:اگه می خوای دفعه ی دیگه اقامیوه بخورندبروازمیدون تره بارپایین شهرویه مدل میوه، اون هم خیلی میوه ی سرحالی نباشه،تهیه کن اون وقت شایدآقابخورند.
تااینکه بالاخره یه روزبودکه گفتندآقامی خواندبه یکی ازشهرهابرندوآماده باشید.
ماهم رفتیم به یکی ازمیدون های تره بار.امانتونستیم یه جورمیوه بخریم.چون انگاریه جورهایی سختمون بود.کمی سیب،چندتایی هم پرتغال وچندتایی هم خیار که ازقضایکی این خیارهاکمی کج بودوکمی هم به قول معروف پیرشده بود.
این هاروگذاشتیم روی میزجلوی آقا.وقتی که آقاپیاده شدندسریع رفتم ببینم که آقامیوه خوردندیانه؟چون خیلی کنجکاوشده بودم.وقتی رفتم دیدم تنهامیوه ای که خورده شده بودهمون خیارپیرشده بود.همه ی ماهایه دفعه ازداشتن چنین رهبری احساس غرورکردیم.پیش خودم گفتم:ای کاش تموم مردم دنیامی دونستندماچه رهبری داریم.
دفعه ی آخری که همسفرآقابودم به ایشان گفتم:من دارم بازنشست می شم واین سفرآخرمن باشماست.یه یادگاری به من بدید.
ایشون اومدندچفیه شون روبدندمن گفتم :من این روقبول می کنم ولی اگه می شه یه چیزدیگه هم بدید.اونوقت ایشون بایه لبخندی که هرگزفراموشش نمی کنم،انگشتر شون روازدستشون درآوردندوبه من دادند.که همیشه همراهم هست وازخودم جداش
نمی کنم.
به نقل ازگفته های سردارعلی اصغرمطلق